111

از همین میترسم که به کسی یا چیزی عادت کنی اون وقت اون کس یا اون چیز قالت بذاره. اون موقع دیگه هیچی برات باقی نمیمونه. میفهمی چی میخوام بگم؟ ...از کسایی که میذارن میرن خوشم نمیاد واسه همینم اول از همه خودم میرم اینجوری خاطر جمع تره!

کتاب خداحافظ گری کوپر نوشته‌‌ی رومن گاری


 

110

جرات کنید حقیقی باشید؛ جرات کنید زشت باشید؛ خود را همان که هستید نشان دهید. این دورویی تهوع انگیز و دوپهلویی را از چهره روح خود بزدایید!


کتاب ژان کریستف نوشته‌ی رومن رولان


   

109

هرچه پیش‌تر می‌روم تنهاتر می‌شوم. گمان می‌کنم «به روزِ واقعه» باید خودم جنازه‌ام را به گورستان برسانم.


کتاب روزها در راه نوشته‌ی شاهرخ مسکوب

108

خوش‌بختی زمانی واقعیت دارد که تا ابد طول بکشد. زیرا اگر غم و اندوهی وارد آن شود پایان غم‌انگیزی خواهد داشت؛ حال آگاهانه یا ناآگاهانه. اگر ناآگاهانه باشد دردی غیرقابل تشخیص است؟


کتاب برایم کتاب بخوان نوشته‌ی برنهارد شلینک


 

107

یادم هست پیش از ازدواج‌، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راهِ آینده‌ رفتارهایم شده:
-«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی می‌بینم الآن هیچ‌چی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»
امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریبا همه‌ ما در طولِ زندگی، به لحظه‌یی می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌ ای مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ وحشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بُت درست کنیم و از آن‌ها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
واقعیت آن است که همه، آدم‌ها معمولی‌ هستند. حتی آن‌هایی که ما ابرانسان می‌پنداریم هم وقتی دست‌شویی می‌روند، می‌گوزند، وقتی می‌خوابند، آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرقِ‌شان بوی گند می‌دهد و دهن‌شان سرِ صبح، بوی خُسفه‌ی خَر!

دالتون ترومبو  فیلم‌نامه‌نویس و نویسنده‌ی آمریکایی


 

106

اگر ثروتمند باشی سرما یک نوع تفریح می شود تا پالتو پوست بخری، خودت را گرم کنی و به اسکی بروی اگر فقیر باشی برعکس سرما بدبختی می شود و آن وقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره برف متنفر باشی.


کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشته‌ی اوریانا فلاچی



 

105

If the only thing keeping a person decent is the expectation of divine reward, then brother that person is a piece of shit; and I'd like to get as many of them out in the open as possible


Nic Pezzolatto's True Detective

---------------------------------------------------------------------------------------------


اگر تنها چیزی که یه نفر رو نجیب نگه میداره انتظارش بابت پاداش الهیه، پس این آدم از آشغال هم کمتره و دلم میخواد هر قدر از اونا رو که امکان داره به مردم بشناسونم.

سریال کارآگاه حقیقی از نیک پیزولاتو




   

104

مرا برای دزدیدنِ تکه نانی به زندان بردند، و پانزده سال در آن‌جا، هر روز یک قرص نان کامل مجانی خوردم!

کتاب بینوایان نوشته‌ی ویکتور هوگو


103

خودمان و مرگ‌های دیگران. چندبار باید بگویم هرقدر هم که شاهد مردن دیگران باشیم، این نظاره، ما را مهیای رویارویی با مرگ خودمان نمی‌کند. آیا این دیگران، هنگام مرگ، مرگ را یکسان تجربه می‌کنند؟ یا همانگونه که زندگی را متفاوت از سر گذرانده‌اند مرگ را به اشکال مختلف تجربه خواهند کرد؟ خرد عرفی بر این باور پای می‌فشارد که: «ما جملگی در گور با هم برابریم». اما آیا این سخن، سخنی از سوی کسانی که گرفتار جهل مرکب‌اند و می‌خواهند دست شناخت بر سر مرگ بکشند، نیست؟ زیرا هر آنچه که برای‌مان نقل می‌کنند از "مردن" است و نه خود "مرگ".


کتاب مرگ، آن یگانه و هنر تئاتر نوشته‌ی هوارد بارکر


102

اما خود حزب نیز تأکید می‌کرد که کارگران به‌طور طبیعی در مرتبه‌ای پایین‌تر از دیگران قرار دارند و باید مانند حیوانات، با به‌‌کار گیری چند قانون ساده، آن‌ها را زیر فرمان نگه داشت. در واقع درباره‌ی کارگران اطلاعات کمی وجود داشت. نیازی هم به شناخت بیشتر از آن‌ها نبود. تا زمانی که به کار و تولید مثل مشغول بودند، سایر فعالیت‌هایشان اهمیتی نداشت.

...هیچ کوششی به منظور تعلیم عقاید حزب به آن‌ها صوورت نمی‌گرفت. داشتن عقاید و احساسات سیاسی قوی برای کارگران، خیلی هم مطلوب حزب نبود. برای آن‌ها فقط برخورداری از احساسات ساده‌ی وطن‌پرستی واجب بود تا در مواقع لزوم بتوان بر مبنای چنین احساساتی آن‌ها را به قبول ساعت کار طولانی‌تر و یا کم کردن جیره، مجاب کرد.


کتاب 1984 نوشته‌ی جورج اورول