ما امانت خود را بر آسمانها، زمین و کوهها عرضه کردیم. همه از تحمل آن امتناع ورزیدند و اندیشه کردند، و انسان پذیرفت. همانا او بسیار ستمکار و نادان بود.
از قرآن کریم سورهی احزاب آیهی 72
....اگر خداوند فقط تکهای از زندگی میبخشید، به یک کودک بال میبخشیدم بیآنکه در چگونگی پروازش دخالت کنم. به سالمندان میآموختم که مرگ با فراموشی میآید نه پیری. ای انسانها چقدر از شما آموختهام. آموختهام که همه میخواهند به قله برسند حال آنکه لذت حقیقی در بالا رفتن از کوه نهفته است. آموختهام زمانی که کودک برای اولین بار انگشت پدر را میگیرد او را اسیر خود میکند تا همیشه. آموختهام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دست یاری به سویش دراز کرده باشد. چه بسیار چیزها از شما آموختهام، ولی افسوس که هیچکدام به کار نمیآید وقتی که در یک تابوت آرام میگیرد تا به همت شانههای پر مهر شما به خانهی تنهائیام بروم....
قسمتی از وصیتنامهی گابریل گارسیا مارکز
....دیگر کلام ِالله را فهمیدهام: هیچکس از ناشناختهها نمیترسد، چون هرکس قادر است هر آنچه را که میخواهد و نیاز دارد، بهدست آورد. تنها به خاطر از دست دادن چیزی میترسیم که داریم، چه زندگیمان و چه کشتزار هامان. اما هنگامی که بفهمیم سرگذشت ما و سرگذشت جهان، هردو توسط یک دست نوشته شدهاند، هراسمان را از دست میدهیم.
کتاب کیمیاگر نوشتهی پائولو کوئلیو
اگر آدم همواره همان آدمهای ثابت را ببیند، احساس میکند بخشی از زندگیاش را تشکیل میدهند. و از آنجا که بخشی از زندگی ما میشوند، هوس میکنند زندگی ما را هم تغییر بدهند. اگر آدم آنطور که آنها انتظار دارند عمل نکند، به باد انتقادش میگیرند. چون هرکس فکر میکند دقیقاً میداند ما باید چطور زندگی کنیم. اما هرگز نمیدانند چگونه باید زندگی خودشان را بزیند. مثل زن خوابگزار که نمیدانست چگونه باید به رویاهای خودش تحقق بخشد....
کتاب کیمیاگر نوشتهی پائولو کوئلیو
من اعتقادی به خرافات ندارم ولی در بیاعتقادی خودم هم متعصب نیستم.
کتاب تخت ابونصر نوشتهی صادق هدایت
کیمیاگر افسانهی "نرگس" را میدانست، جوان زیبایی که هر روز میرفت تا زیبایی خود را در دریاچهای تماشا کند. چنان شیفتهی خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به افتاده بود، گـُلی رویید که "نرگس" نامیدنش. اما اسکار وایلد(Oscar Wilde) داستان را چنین پایان نمیبرد. میگفت وقتی نرگس مُرد، اوریادها -الهههای جنگل -به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچهی آب شیرین، به کوزهای سرشار از اشکهای شور استحاله یافته بود. اوریادها پرسیدند: «چرا میگریی؟» دریاچه گفت: «برای نرگس میگریم.» اوریادها گفتند: «آه، شگفتآور نیست که برای نرگس میگریی...» وادامه دادند: «هرچه بود، با آنکه همهی ما همواره در جنگل در پیاش میشتافتیم، تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیباییاش را تماشا کنی.» دریاچه پرسید: «مگر نرگس زیبا بود؟» اوریادها، شگفتزده پاسخ دادند: «کی میتواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟ هرچه بود، هر روز در کنار تو مینشست.» دریاچه لختی ساکت ماند. سرانجام گفت: «من برای نرگس میگریم، اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم. برای نرگس میگریم، چون هر بار از فراز کنارهام به رویم خم میشد، میتوانستم در اعماق دیدگانش، بازتاب زیبایی خودم را ببینم».
کتاب کیمیاگر نوشتهی پائولو کوئلیو
هـوا بـس نـاجوانمردانه سـرد اسـت ... ای
دمَـــت گـــرمو ســـرت خـــوش بــــاد
سلامم را تو پاسـخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وَش مغموم
منم من، سنگ تیپا خوردهی رنجور...
کتاب زمستان سرودهی مهدی اخوان ثالث
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانهترین انسان دنیا بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان راه رفت، تا سرانجام به قلعهی زیبایی بر فراز یک کوه رسید. مرد فرزانهای که پسرک میجست، آنجا میزیست. اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس، وارد تالاری شد و جنبو جوش عظیمی را دید؛ تاجران میآمدند و میرفتند، مردم در گوشه و کنار صحبت میکردند، گروه موسیقی کوچکی نغمههای شیرین مینواخت، و میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومی ِ آن بخش از جهان، آنجا بود. مرد فرزانه با همه صحبت میکرد، و پسرک مجبور بود دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند. مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برای او توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه و کنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد بازگردد. سپس یک قاشق چای خوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: "علاوه بر آن میخواهم از تو خواهشی کنم. همچنان که میگردی، این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن ِ درون آن بریزد". پسرک شروع به بالا و پایین رفتن از پلکانهای قصر کرد و در تمام آن مدت، چشمش را به آن قاشق دوخته بود. پس از دو ساعت به خدمت مرد فرزانه بازگشت. مرد فرزانه پرسید: "فرشهای ایرانی تالار غذاخوریام را دیدی؟ باغی را دیدی که خلق کردنش برای استاد باغبان ده سال زمان برد؟ متوجه پوستنبشتهای زیبای کتابخانهام شدی؟" پسرک شرمزده اعتراف کرد هیچ ندیده است. تنها دغدغهی او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود، نریزد. مرد فرزانه گفت: "پس برگرد و با شگفتیهای دنیای من آشنا شو. اگر خانهی کسی را نبینی نمیتوانی به او اعتماد کنی". پسرک قوت قلب گرفت، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشاف قصر پرداخت. این بار تمامی آثار هنری روی دیوار ها و آویخته به سقف را تماشا کرد. باغها را دید، و کوههای گرداگردش را، لطافت گلها را، و نیز سلیقهای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود. هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت، هر آنچه را که دیده بود، با تمام جزئیات تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید: "اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجایند؟" پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است. مرد فرزانه گفت: «پس این است یگانه پندی که میتوانم به تو بدهم: راز خوشبختی این است که همهی شگفتیهای جهان را بنگری، و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری.»
کتاب کیمیاگر نوشتهی پائولو کوئلیو
من سالها نماز خواندهام. بزرگترها میخواندند. من هم میخواندم. در دبستان مارا برای نماز به مسجد میبردند. روزی در ِ مسجد بسته بود. بقال سر گذر گفت: «نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید.» مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بیآنکه خدایی داشته باشم....
کتاب هنوز در سفرم سرودهی سهراب سپهری
....بالاخره کلوور(Clover) به سخن آمد و گفت: «دید ِ چشمم کم شده. حتی زمانی هم که جوان بودم نمیتوانستم نوشتهها را بخوانم، ولی به نظرم میآید دیوار شکل دیگری به خودش گرفته. بنجامین، بگو ببینم هفتفرمان مثل سابق است؟» برای یک بار در زندگی بنجامین حاضر شد که از قانونش عدول کند. با صدای بلند چیزی را که بر دیوار نوشته شده بود خواند. بر دیوار چیزی جز یک فرمان نبود: «همهی حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند.»
کتاب قلعهی حیوانات نوشتهی جورج اورول